قسمت هشتم

در اغوش مرگ

یه چیزایی میگفت که شاخ همه مون در اومده بود.یهو متوجه ی قیافه ی ما شد گفت_میدونم واسه ی شما ها باور این چیزا خیلی سخته.من با انسانهای زیادی مثل شما روبه رو شدم.

_چند تا مثلا

سیکو_من 1333ساله که دارم تدریس میکنم 20سالی یک بار هم ادما میان اینجا برای یادگیری رسوم خودت حساب کن چند تا شاگرد داشتم.

چشمای ریوما به جای 4 تا شد همون 1333تا.انگار ایجی خوشش اومده بود چون یه لبخند اومده بود شایدم داش از سیکو میخندید جلو خودشو گرفته بود.

شوسوکه_خوبه ما اولین کسایی هستیم که تو 20 سال اخیر اومدیم اینجا عالیه.

_اره اما تا حالا که کسی دنیای شما رو لو نداده که.

سیکو _ خوب بیش ترشون بعد از مراسم میمیرن یا بهت بگم کشته میشن.

اب دهنمو قورت دادم.ای مادر کجایی که میخوان همه ی بچه هاتو یه جا بکشن.اروم نگاه کردم به صورت سیکو اصلا هیچکدوم از عضو های صورتشو نداشت ندانم چه جوری میدید میشنید و حرف میزد.

_کی میکشتشون

سیکو_خیلیا

ساینا_کلا اینجا همه اینقدر اطلاعات بالایی در اختیار دیگران قرار میدن.

سیکو_ادامه ی درس رو گوش کنید. خوب داشتم میگفتم..

فک کنم یه ساعتی گذشت ولی این اولین کلاسی بود که همه مون بهش گوش میدادیم.ریوما که معمولا سر کلاس خوابه.ساسکه و ایتاچی هم که با بغل دستیشون حرف میزنن.ایجی هم که کلا نمیدونم به چه میفکرد شوسوکه گوش میده اما بیش تر وقتا در حالی که از شیشه بیرو نو نگاه میکنه درسو گوش میده منم که کلا درموردش حرف نزنیم بهتره معلمای بدبختم از دستم شاکین بدجور به نظرم کلا با من حال نمیکنن یا بهتر بگم انتقاد پذیر نیستن.فقط بینمون ساینا درسخون بود که اونم اینجا گیج شده بود اخه یه چیزایی میگفت که کلا خط میزد روی تمام معلومات بشر.

کلاس تموم شد اومدیم بیرون.

ایجی_شما چیزی فهمیدین عایا

همه با هم_نوچ

_یعنی سوال کردیا

شوسوکه_خوب به هر حال تجربه ی خوبی بود قبول ندارین

_برا بار اول با تجربه هات موافقم

ایجی_چه فایده من هیچی نفهمیدم از حرفاش

ریوما_فقط تو نیستی که نفهمیدی

_راس میگه ما همه مون نفهمیم

همه زدیم زیر خنده.

ساسکه_خوب حالا تکلیف چیه

ساینا_تکیف چی

ساسکه_منظورم اینکه الان باید چه کنیم

_هیچی باید برگردیم قصر.

یه صدای اشنا به گوشم خورد_هی شما ها بالاخره اومدین.

ساسکه و ساینا رفتن کنار تا ما ببینیم.شو ایچیرو یود.

ریوما_امممم.....خوب ایشون اینجا چی میگه

_خوب راستش من بهتون نگفتم ولی چیرو هم مثل فلورا....خوب راستش....

خودش اومد جلو_راستش من مشاور پدرم هستم.

ایجی_جانم

چیرو_خوب...

_پدرشون وزیر ارشد دربار اینجاس.

ایجی_یعنی چی

الهی بمیرم براش خورد شد.....شو ای چیرو هم سرشو انداخت پایین و گفت_با من بیایین من تا قصر میرم شما رم میبرم.

روشو کرد اونطرف و راه افتاد.ما هم پشت سرش.تو راه دقت کردم ایجی همه ش سرش پایین بود و از بقیه هم دو سه متر عقب تر بود.این مزخرف ترین اتفاق اون روز بود...

به قصر که رسیدیم ظهر شده بود دیگه.رفتیم بالا شو ای چیرو ما رو ول کرد و از پله ها رفت بالا.یه دفعه همون خانوم قدبلنده اومد _ بیایید وقته ناهاره باید بریم به سالن ناهار خوری.دنبالش رفتیم رسیدیم به یه سالن بزرگ با یه میز ناهار خوری بزرگ بود یه قسمت هم داشتن برای اجرای موسیقی زنده.

خانومه_بفرمایید بشیند الان پادشاه و جانشینشون هم تشریف میارن.

ساینا_اممم....ببخشید شما....خوب سمتتون چیه

یه لبخند زد و گفت_من ملکه انا هستم مادر ولیعهد.

_خوشوقتیم

ملکه_همچنین.

رفتیم روی صندلی ها نشستیم.به همون ترتیبی که تو کلاس سیکو نشسته بودیم.ریوما یواش زیر گوشم گفت_ایجی حالش خیلی بده

منم یواش بهش گفتم _اره میدونم از وقتی فهمیده چیرو بهش دروغ گفته اینجوری شده.

ریوما_خوب طبیعیه

_اااره

صدای قدمهای یه نفر اومد.پشتمو نگاه نکردم.این چیزی بود که همیشه مامان میگفت.میگفت کسی که از پشت سرتون داره میاد اگه صداتون نکرد برنگردین نگاش کنید.واسه همین هیچ کدوم برنگشتیم.وقتی رسید جلومون یه نگاه کردم دیدم یه مرد نسبتا مسن با یه تاج خشکل واساده جلومون فقط جای تعجب داشت که ملکه شون تاج نداشت.بعد اون دختره بهش میگفت مامان پس اونم پرنسس یعنی فقط پادشاهشون تاج داش.چه ژالب.

نمیدونم چرا شاید حس غریزی بود که همه مون با هم بلند شدیم و گفتیم_از دیدار با شما خوشوقتیم.

پادشاه_اوه همچنین.حالا بنشینید.میخواستیم بشینیم اما یهو یه پسر با همون پرنسس مو صورتیه اومدن تو.

پرنسس_سلام پدر.

پادشاه_سلام عزیزم.بیایید بشینید این اولین وعده ی غذاییمون با مهمونامونه.

پسره_اه چشم پدر.

پدر یعنی اینم جانشین بود ای خدااا....شاهزاده اومد کنار پدرش ایستاد.

پادشاه_اینم پرنس تارو جانشین من همون کسی که قراره شما مراسم تاج گذاریشو انجام بدید.

همه با هم _ باعث افتخاره

پرنس _ اوه ظاهرا شما برای صحبت کردن هم خیلی با هم متهد هستید من خیلی شانس اوردم.

یه لبخند مسنوعی زدم اخه منو اینا.همینم مونده بود دیگه.

نشستیم که ناهار بخوریم اونم چه ناهاری. سبزیجاتی که نمیدونم اسمشون چی بود و یه حیوون بدبخت که ندانم چی بود رو شکم پر گذاشته بودن اون وسط.ترجیح دادم این یه ماه گیاه خوار شم.توجهم به ایجی جلب شد که با غذاش بازی میکرد حقم داشت خوب.

غذا تموم شد و همه دوباره از این پله ها رفتیم بالا.ای ننه نگم چی گذشت بهمون تا رسیدیم بهتره.هر کودوم رفتیم تو اتاق خودمون.توجه به همه ی اتاقها که کردم هر کودوم یه رنگ بود.هفت نفرم بودیم رنگین کمونی بود خلاصه.

....ادامه داد....


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 8 مرداد 1394برچسب:, | 15:28 | نویسنده : میوسا |

لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • ایران دانلود سنتر